شما بگویید با نعل اسب
بر سینه اش رفتند...
من می گویم؛
حسین نرم می کرد
سینه را برای
پسرش اصغر!!!
آن قدر مشتاق دیدار
حسن بود حسین که
شش ماهه به دنیا آمد...